۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

آفتابا از در میخانه مگذر کاین حریفان
یا ببوسندت که یاری یا بنوشندت که جامی

اشارات نظر

نشود فاشِ کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
نقش ما گو، ننگارند به دیباچه عقل
هر کجا نامه ی عشق است، نشان من و توست
سایه! ز آتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست

هوشنگ ابتهاج ( ه.ا.سایه)

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

خوش نیست ابتدای سخن با شکایتی
وقتی شکایت از تو ندارد نهایتی
من از کدام بند حکایت کنم چونی؟
وقتی تو بند بند کتاب شکایتی
گم تر شود قدم به قدم، راه مقصدم
ای کوکب امید! خدا را، هدایتی
می سوزد از تموز زمان، عشق، بر سرش
نگشایی از تو سایۀ چتر حمایتی
ای چشمت از طلوع سحر، استعاره ای
و ابرویت از کمان افق ها، کنایتی
از حسن تو، بهار طربزا، نشانه ای
وز عشق من، خزان غم انگیز، آیتی
« یک قصه بیش نیست غم عشق و » هر کسی
زین قصه می کند به زبانی، روایتی
ور خواهی از روایت من با خبر شوی:
برق ستاره ای و شب بی نهایتی.

حسین منزوی

به من زنگ بزنید

به من زنگ بزنید
نامه بنویسید
من خیلی تنهایم
آنقدر که چشمانم صدای پنجره ها را می شنود
به من سنگ بزنید
من با شُش های شیشه ای نفس می کشم
آنقدر که
قبل از شکستنم
آب در دمای صفر درجه به جوش می آید
و صدای سال های کودکی ام به گوش،
کروکی منطقۀ کودکی تان را رسم کنید
و به آدرس ستاره های سرگردان
به من سنگ بزنید
اندوها!
رنگین کمانی که با من بود
در موسمی ترین باران های شمالی رنگ باخت
به من رنگ بزنید



کدام قبیله در گلویم اتراق کرده است؟
که حرف هایم طعم سر نیزه می دهند
ترانه هایم مزۀ حریق
سکوتم بوی جنگل های گردو
سکوتم
زنگوله است که بر گردن برّه ها آویخته اند
من از جنگل های گردو
و زنگولۀ برّه ها شروع شده ام
و سرانجام
در یک از همین روزهای زرد
کنار یکی از همین کافی شاپ های بالا شهر
تمام خواهم شد
با عینک آفتابی
به من زنگ بزنید
نامه بنویسید
من خیلی تنهایم


نمی خواهم بگویم:
ما آهوانی خسته ایم
که در سایه سار پلنگان به تفرج نشسته ایم
امّا شما اینگونه تصور کنید


در من گورستانی افول کرده است.
که شبها دیر به خانه می آید
با صدای فواره ها
و خاموشی سیاره ها
زندگی نامه ام هر روز
در پشت شیشه های خط واحد
خط می خورد
و دو خط موازی آنگاه موازی اند
که اتفاقاٌ به هم می رسند
امّا یکدیگر را نمی شناسند
دیگر زنگولۀ برّه ها به چه کار من می آید؟
به من زنگ بزنید
نامه بنویسید
من خیلی تنهایم.

حامد حسین خانی

گور جایی است دنج و زیبا
اما گمان نمی کنم کسی را آنجا کسی در آغوش کشد
...

اکنون که می توانیم بگذار داد دل بستانیم ...

آندرو مارول

حرف های ما نا تمام
تا نگاه می کنی، وقت رفتن است
آه ... حسرت و درد و دریغ
ناگهان چقدر زود دیر می شود.

قیصر امین پور

جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نختیم لاجرم ز خیال
دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل
پیام ما که رساند مگر نسیم شمال
غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود
عجب فتادن مرد است در کمند غزال
جماعتی که نظر را حرام می گویند
نظر، حرام بکردند و خون خلق حلال
تو بر کنار فراتی، ندانی این معنی
به راه بادیه دانند قدر آب زلال
اگر مراد نصیحت کنان ما این است
که ترک دوست بگوییم، تصّوری ست محال
به خاکپای تو داند که تا سرم نرود
ز سر بدر نرود همچنان امید وصال
حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری
به آب دیده خونین نبشته صورت حال
به ناله کار میسر نمی شود سعدی
ولیک ناله بیچارگان خوشست، بنال

سعدی

۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

اگر شما فقط یک ابزار مانند چکش داشته باشید همه چیز را شبیه میخ می بینید.
مازلو

.When a woman is talking to you listen to what she says with her eyes
Vhctor Hugo

رسن بازی صراط

به حشر، تن به جهیم افکنم نخستین گام
دل و دماغ رسن بازی صراطم نیست

با بسیاری از زنان می توان خوابید اما با تعداد کمی می توان بیدار ماند.

برتراند راسل

خوش به حال غنچه های نیمه باز

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید،
برگ های سبز بید،
عطر نرگس، رقص باد،
نغمۀ شوق پرستوهای شاد،
خلوت گرم کبوترهای مست ...
نرم نرمک می رسد اینک بهار،
خوش به حال روزگار!

خوش به حال چشمه ها و دشت ها،
خوش به حال دانه ها و سبزه ها،
خوش به حال غنچه های نیمه باز،
خوش به حال دختر میخک - که می خندد به ناز-
خوش به حال جام لبریز از شراب،
خوش به حال آفتاب.

ای دل من، گرچه - در این روزگار-
جامۀ رنگین نمی پوشی به کام،
بادۀ رنگین نمی نوشی ز جام،
نُقل و سبزه در میان سفره نیست،
جامت - از آن می که می باید – تهی است،

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب!
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار.

گر نکوبی شیشۀ غم را به سنگ؛
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!

فریدون مشیری

۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه های غریبانه قصّه پردازم
بیاد یار و دیار آنچنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
خدای را مددی ای رفیق ره تا من
بکوی میکده دیگر علم برافرازم
خرد ز پیری من کی حساب بر گیرد
که باز با صنمی طفل عشق می بازم
بجز صبا و شمالم نمی شناسد کس
عزیز من که بجز باد نیست دمسازم
هوای منزل یار آب زندگانی ماست
صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم
سرشکم آمد و عیبم بگفت روی بروی
شکایت از که کنم خانگی است غمّازم
زچنگ زهره شنیدم که صبحدم می گفت
غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم

حافظ

کسی جز تو نمی بینم

هیچ از ذهنم نمی گذرد
که در برابر عشق تو مقاومت پیشه کنم، یا بر آن طغیان کنم ...
که من و تمامیِ اشعارم
اندکی از ساخته های دستانِ توایم ...
همۀ شگفتی این است
که زنان از هر سو مرا احاطه کرده اند
و کسی جز تو نمی بینم ...


نِزار قَبّانی 1923-1998، ترجمه : موسی اسوار

آسمان برف نه ... زن می بارد

1
برف نه، زن می بارد ...
بارانیِ خود را که بر تن دارم از تن به در می آرم
و چترم را می بندم
و می گذارم یک به یک
بر پیکر من فرو ببارند
میوه هایی از آتش
و گنجشکانی از زر ...

2
آسمان زن می بارد ...
دگمه های پیرهنم را به تمامی باز می کنم
و می گذارم بر فلاتهایم فرو بلغزند
و در آبهای من تن بشویند
و در بیشه های من به رقص درآیند
و در انتهای شب چون پرندگان بر درختانم به خواب روند ...

3
آسمان زن می بارد ...
چون کودک به باغچه می روم
و می گذارم چون مرواریدها بر پیشانی ام طنین بیندازند
زن ... به زن
و مروارید ... به مروارید
چون برفشان بر کفِ دست می نهم
و بیمناک می شوم
مبادا که از حرارت عشق به سان برف میان انگشتانم آب شوند ...

4
آسمان زن می بارد ...
سرزمین تازیان تا آخرین نفر بیرون می شود
همه بیرون می شوند
بیابانگردان ... شهرنشینان
توانگران ... درویشان
یکی با خود تفنگ شکاری دارد
دیگری قلاب ماهیگیری
یکی با خود قفس آورده است
دیگری کتابیٍ باده
و دیگری بالش و بستر ...

5
آسمان زن می بارد ...
و وطن برای حمله به رنگِ سپید به تمامی در آماده باش است
یکی بر سر آن است که برف زیر دندانهای او صدا دهد ...
دیگری هم سر آن دارد که برف را جفت خود گیرد ...
دیگری می خواهد او را در کام بگیرد ...
دیگری بردنِ و را به خانۀ تمکین در سر دارد ...
و یکی دیگر دسته چک خود را از جیب بیرون می آورَد
تا خریدارِ هر آن سینۀ زرینی شود که از آسمان می افتد
تا در اتاق خوابِ خود از آن دکور بسازد ...

6
برف رُپ رُپِۀ طبلها و جرینگ جرینگِ زنجیرها را می شنود
برقِ خنجرها و درخشندگیِ سگدندانها را می بیند
بیمناک بر بکارتِ خود می شود ...
جامه دانش را می بندد
و تصمیم می گیرد که در سرزمین دیگری فرو ببارد ...
ژوئن 1983
نِزار قَبّانی 1923-1998، ترجمه : موسی اسوار