۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه

غزل

شیرینی لبان تو فرهادی آورد.
دلخواهی آنقدر که غمت شادی آورد.
جز عشق دلنشین ثو، کارام جان ماست،
دامی ندیده ایم که آزادی آورد.
دل را خراب کرد و به گنج هنر رسید:
عشقٍ خرابکارٍ تو آبادی آورد.
مقبول باد عُذرٍ کمند افکنان عشق:
چشم غزال رغبتِ صیّادی آورد.
گر عشق ورز و مست نمی خواهدم خدای،
باری چرا جمال پریزادی آورد؟
ای جان سرابنوش نگاهت! بگو، دلم
رو با کدام سوی در این وادی آورد؟
کوه غمت به تیشه ی جان می کند دلم:
شیرینی ی لبان تو فرهادی آورد.

اسماعیل خوئی، امرداد 38- مشهد

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

یک باغ شکفته در قبایش چه کنی
یک شیر نشسته در صدایش چه کنی
گیرم که از او قبا ربودی و صدا
با خون که چکیده در قفایش چه کنی؟

منصور اوجی